چند بار پشت سر هم پلک میزنم و به طبقههای کتابخونه نگاه میکنم. هر چیزی که روی قفسهها هست چپوراست میشه... مثل زلزله، اما یه خرده نرمتر و آرومتر. مثل اون دفعه که سنگینترین کتابی که رو قفسهها بود رو ورداشتم، محکم کوبیدم تو صورتم و نگاه کردم که چطوری قطرههای خون از دماغم روی جلد کتاب میریزن: «طراحان چگونه میاندیشند؟ برایان لاسون» چشمام پر از اشکه و میسوزه. ژلوفن مصرف میکنم، چون سه روزه که سردردم خوب نمیشه.... یه تابستونی بود که بچهدبستانی بودم، هیچ مسئولیتی توی زندگی نداشتم و هنوز داداشم به دنیا نیومده بود. بابام یه قفلی عجیب زده بود: فقط در صورتی اجازه داشتم با بچهها برم دوچرخهسواری که هر روز یه نقاشی از یه چیز واقعی بکشم. وقتی چند بار بچهمحلا اومدن دنبالم و هرچقدر گریه کردم مامان و بابام اجازه ندادن از خونه برم بیرون، فهمیدم قضیه جدیه. هر روز صبح یکیدو ساعت قبل از مامان و بابام از خواب بیدار میشدم و قبل از این که اونا بیدار شن یه چیزی میکشیدم؛ دوست داشتم نقاشی کشیدنو، اما اون موقع فقط میکشیدم که شرش کنده شه؛ بعدها وقتی تو خونه آقای امیری با آبجی و داداشم تو یه اتاق زندگی میکردیم، شبا قبل از خواب، خاطرات روزایی که هنوز به دنیا نیومدهبود رو برای داداشم تعریف میکردم... کلی میخندیدیم؛ چند ساعت طول میکشید که بفهمم دیگه خوابیده و باید ساکت شم.
صد و بیست و ششم ـ رضا رحمانی بازدید : 1187
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22